:.:.pranc.:.:.

کاش واژه حقیقت آنقدر با زبان ما صمیمی بود ، که برای بیان کردن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ :.:.pranc.:.:. خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

 - چت شد یهو؟ 
- چی شدی آخه؟ چرا هیچی نمیگی؟...

در بین توده سیاه احاطه گرم، با همان تاری دیدم، من دیدم بی صدا شدن میم خوش نوای مالکیت را از آخر اسمم...
این بار وقتی شاید برای چند هزارمین بار چشم غره های پدرش و مادرش و نگاه های نگران مادرم و پدرم این مالکیت را از او گرفتند با گوش و چشم دل دیدم و شنیدم حرف آن دو گوی عسلیه مبهوم سالیانم را...
چه رنجی کشیده بود او، برای تحمل این دلشکستگی های مکرر...
فقط همین یکبار حس کردم این ممنوعیت ساطع شده در فضا را... و... شکستم...به معنای واقعی شکستن... نه فقط دلم که حباب سادگیم شکست
احساسم شکست
غرورم شکست
و وجودم شکست...وحشیانه شکست
سر بلند کردم یک دنیا حرف در نگاهم ریختم تا بگویم : "فهمیدمت...بزرگ شدم و فهمیدم راز غمین نگاهت را"
ولی فاصله ی هر چند کوتاه اما عقب رفته اش..چشمان سرخ از من فراریش..و آن دست ظریف حلقه شده بر بازویش آواری شد بر سرم تا به یاد آورم دلیل این ضعف نابهنگام و این بصیرت ناگهان را...
این سرانجام سادگی و کودکانه های من بود در سالهای دلدادگی او...
تمام شد ...نباید می فهمید ...نه بزرگ شدنم را و نه خواندن رازش را ... 
برای راندن نفسم و روحم از من کودک به زندگی جدیدش لبخند شایدم تلخند سختی بر لبانم نشاندم ... جان دادم و گفتم : " من خوبم... داداش"
بعد این واژه ی نا ملموس صاعقه ی تعجب و بعد تاریکی یاس نگاهش را فقط من دیدم...
دیدم و بریدم از شهر و دیار و یار
جسد بی روحم را به خوابگاه و توده های کتاب سپردم تا دور باشم از بودنم برای بودنش

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 17 / 10 / 1398برچسب:داستان،فهميديمت,

] [ 11:4 AM ] [ Maedeh ]

[ ]

 یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می‌خوند که زنش یهو ماهی تابه رو می‌کوبه سرش.

مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم "جنى" نوشته شده بود ...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش "جنی" بود.
زنش معذرت خواهی می‌کنه و میره به کارای خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون تماشا می‌کرد که زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر کوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.
وقتی به خودش اومد پرسید: این بار برا چی منو زدی؟

زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ یک شنبه 21 / 4 / 1398برچسب:داستان طنز,

] [ 10:13 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. 

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
-- 

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....
مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند

 
 

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ دو شنبه 18 / 3 / 1398برچسب:داستان,

] [ 7:3 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

: روزي تصميم گرفتم که ديگر همه چيز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را! به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آيا مي‏ تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟ و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد. او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟ پاسخ دادم : بلي. فرمود: ‏هنگامي که درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبي ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذاي کافي دادم. دير زماني نپاييد که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نکردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد کردند و زيبايي خيره کننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکي از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول کشيده بود تا ريشه ‏هاي بامبو به اندازه کافي قوي شوند.. ريشه هايي ‏که بامبو را قوي مي‏ ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي ‏کرد. ‏خداوند در ادامه فرمود: آيا مي‏ داني در تمامي اين سالها که تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشکلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحکم مي ‏ساختي. من در تمامي اين مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم. ‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نکن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل کمک مي کنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي ‏ کني و قد مي کشي! ‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ کشم. ‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد مي کند؟ جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند. ‏گفت: تو نيز بايد رشد کني و قد بکشي، هر اندازه که ‏بتواني. (حالا اگه خوشتون اومد مي پسندم بزنيد) 

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ دو شنبه 18 / 3 / 1398برچسب:داستان بامبو,

] [ 11:5 AM ] [ Maedeh ]

[ ]

 مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 

-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !


ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 20 / 1 / 1387برچسب:داستان كوتاه,عاشقانه,

] [ 12:59 AM ] [ Maedeh ]

[ ]

کوتاه ترین داستان عشقی

 

روزی مردی از یک دختر پرسید:

آیا با من ازدواج می‌کنی؟

دختر جواب داد: نه

و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.

 

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ یک شنبه 1 / 1 / 1387برچسب:كوتاه ترين ,كوتاه ترين داستان , كوتاه ترين داستان عقشى و عشقى,

] [ 10:36 AM ] [ Maedeh ]

[ ]

 ❤گفتم:میری؟

گفت❤:آره
گفتم:منم❤ بیام؟
گفت:جایی که من میرم ❤جای 2 نفره نه❤ 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.❤....
اشک❤ توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین❤ انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت❤ و سرمو بالا آورد
گفت❤:میری؟
گفتم:آره
گفت:❤منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای❤ 1 نفره نه 2 نفر
گفت❤:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت❤ نداره
من رفتم❤ اونم رفت
ولی
اون❤ مدتهاست که❤ برگشته
وبا ❤اشک چشماش
خاک مزارمو❤ شستشو میده .


ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ پنج شنبه 15 / 1 / 1392برچسب:,

] [ 3:41 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 بچه ها اين داستان رو از خودم ميگم شما ادامه بديد 

روزى بچه اى داشت تو جوى ابِ سر كوچه با دوستاش بازى مى كرد كه ...

حالا شما ادامه اين داستان رو تو نظرات بنويسيد به بهترين شايد يه چيزى بدم 

لازم نيست خيلى طولاني باشه

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ سه شنبه 4 / 1 / 1392برچسب:داستان,شما ادامه بديد,

] [ 11:42 AM ] [ Maedeh ]

[ ]

  

 روزي روزگار ي ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي کرد که آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يک عروسک خيمه شب بازي ساخت و اسم او  را  پينوکيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي کرد که اي کاش اين عروسک يک پسر بچه واقعي بود . در همان شب يک پري مهربان به کارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد .

  

 او با چوب  دستي طلائي خود به آن عروسک چوبي زد و دستور داد تا آن عروسک جان بگيرد و در يک چشم به هم زدن پينوکيو جان گرفت . پري مهربان به پينوکيو گفت : اگر تو پسر شجاع ،و فداکاري باشي ، روزي تو يک پسر واقعي خواهي شد . سپس پري رو به جيرجيرک روي تاقچه که اسمش جيميني بود کرد و گفت از اين به بعد تو بايد مواظب رفتار پينوکيو باشي و به او خيلي چيزها ياد بدهي

  

اين در خواست خيلي بزرگي از جيميني بود او مي بايست مثل وجدان پينوکيو عمل مي کرد و به او ياد مي داد چه جيز خوب است و چه چيز بد . صبح روز بعد وقتي ژپتو پير عروسک خود را جان دار يافت بسيار خوشحال شده و او را راهي مدرسه کرد و به جيميني گفت : تا راه را به او نشان دهد و مواظب او باشد اما پينوکيو بجاي رفتن به مدرسه به چادر خيمه شب بازي رفت .

رئيس عروسک گردانها که مرد بدي بود با ديدن پينوکيو به او قول داد که او را معروف کند و پينوکيو با خوشحالي به صحنه نمايش رفته و شروع به  سرگرم نمودن حاضرين کرد اما بعد از نمايش عروسک گردان بد جنس پينوکيو را در يک قفس زنداني نمود . شب هنگام پري مهربان پيدا شد و به پينوکيو گفت : که چرا به مدرسه نرفته است .

 

 

 پينوکيو به پري دروغ گفت و گفت که او را دزديده اند و به اينجا آورده اند ناگهان بيني پينوکيو شروع به دراز شدن کرد . پري به او لبخندي زد و گفت : پينوکيو تاوقتي که دروغ بگويي بيني تو همچنان دراز مي شود . بالاخره پينوکيو به پري راستش را گفت و بيني اش به جاي اولش برگشت . پري به پينوکيو گفت : اين بار تو را مي بخشم . اما اين آخرين بار است و يادت باشد تا پسر خوبي نباشي هميشه يک عروسک چوبي باقي مي ماني و تبديل به يک بچه واقعي نمي شوي .

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ چهار شنبه 2 / 11 / 1391برچسب:,

] [ 1:48 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 قسمت ششم: هوس

-مادر اسیر یه هوس بچگونه شده بود ولی اون پسر انگار سرتاپا عاشق مامانم شده بود. وقتی مادرم چند وقت نمی تونست بهش سر بزنه یا ببینتش جابر حتی به گوشی من یا تلفن خونه هم زنگ می زد تا حال مامان رو جویا بشه. 
بابا مثل کبک سرش رو کرده بود توی برف و نمی خواست چیزی ببینه! 
از این حرص میخوردم که توی اهل محل و فامیل همه ما رو نمونه ی یه خانواده ی خوشبخت و شاد می دونستند....
شاید من باید همه چیز رو نادیده می گرفتم....شاید بزرگترین اشتباه زندگیم ...گفتن این موضوع به بابام بود.........شاید اگه این کار رو نمی کردم الان.....
آره ....من موضوع رو به بابام گفتم. حتی پیامهای جابر رو به بابام نشون دادم..... بابام مثل مرده ها نگاهم می کرد...همه چی خیلی بی سر و صدا گذشت. بابام به مامانم گفت که تمومش کنه! همین...... من توقع داشتم داد بزنه ، حتی تهدیدش کنه که ازش جدا می شه....
ولی بابای من مرد این کار هم نبود.
و مامانم هم با یه پوزخند تلخ گفت نمی تونه از جابر جدا شه. گفت حتی حاضره طلاق بگیره از بابام. ولی بابام به هیچ وجه راضی نمی شد مامانمو طلاق بده.....

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:,

] [ 3:58 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 قسمت پنجم: تلافی

چشمهای روشن تمنا پر از اشک شد.خاکستر سیگار روی زمین ریخته بود .از روی صندلی بلند شد و خود را بی هوا روی تخت انداخت... کنارش نشستم.
سیگار دوم را که تعارفم کرد از اینکه شب مادرم بوی سیگار را حس کند، رد کردم. لبخندی زد و گفت: منم وقتی مادر داشتم....
آهی کشید و ادامه داد: 
-شیدا نمی دونم چرا دارم همه ی اینا رو به تو می گم. حتی به دخترخاله م هم نگفتم. هیچ کس جز من و خدا از این جریان باخبر نیست.... راستی اون دختری که توی سالن باهام بود دخترخاله مه! الان پیش خاله م اینا زندگی میکنم. هرچند خونه ی مستقت دارم ولی نمی ذارن تنها باشم.
از نظر مالی هم انقدر برام مونده که چندین سال دستم پیش کسی دراز نشه...
بگذریم. میخوای ادامه ی داستانو بشنوی؟
- آره حتما.... به شدت مشتاقم بدونم بعدش چی شد.
- عجله نکن...شیرین نیست.طولانی و تلخه. خلاصه ش میکنم برات .نمی خوام از حوصله ت خارج شه.
مامانم از اون روز به بعد نسبت به ما بی تفاوت تر از قبل شد. حضورش توی خونه کم و کمتر شد. تماسهای تلفنیش بیشتر و بیشتر...آره شیدا جون... فکر کنم خودت حدس می زنی.... مامانم با یه پسر جوون دوست شد. یه دانشجوی بیست و چند ساله که حدود 15 سال از مامانم کوچیکتر بود. اوایل یه کم رعایت می کرد و جلوی من باهاش در تماس نبود. ولی کم کم رابطه شون از حد گذشت. 
هر روز که از مدرسه بر می گشتم مامانم پای تلفن در حال دل و قلوه دادن بود.بابام که صبح می رفت شب بر می گشت طفلی بی خبر بود از این ماجراها .
حتی کم محلی و بی تفاوتیهاش رو هم می ذاشت پای عکس العمل مامانم نسبت به ماجرای خودش و اون دختر...
رفتارهای مشکوک مامانم رو نمی دید انگار . اما من دیگه نمی تونستم تحمل کنم. حالت تهوع می گرفتم از زندگی ! وقتی دیگه پای دوست پسر مامانم ، جابر، به خونه مون باز شد من دیگه نتونستم ساکت بمونم...

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:,

] [ 3:57 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 قسمت چهارم: اولین جرقه

- من تک فرزند خانواده بودم. بابام دکتر بود . یه آدم خیلی آروم و بی سر و صدا . دقیقا نقطه ی مخالف مامانم که یه پارچه آتیش و شور و هیجان بود. مامانم خونه دار بود.البته اسما! مامانم رو خیلی کمتر از بابام که شاغل بود می دیدم.
تنها امید زندگی من بابام بود. تنها همدمم ، دلخوشیم .تنها دوستم....
از نظر مالی همیشه ساپورت بودم.هرچی اراده می کردم داشتم. همه ی آشناها به زندگی ما حسودی می کردن. همه ما رو نمونه ی یه خونواده ی خیلی خوشبخت می دونستن.... اما...
مشکلات از اون روزی شروع شد که اون خبر بهمون رسید! نه من نه مامانم نمی تونستیم باور کنیم! بابای من و دوس دختر؟ واقعا توی ذهنمون نمی گنجید. بابای آروم و مظلوم من که کسی سال به سال صداش رو نمی شنید!
اون موقع من دوم دبیرستان بودم ولی راحت می تونستم دلیل این کار بابام رو حدس بزنم. مامانم من هر کاری میکرد جز همسری برای بابام و مادری برای من! شاید اگه منم میتونستم یه مادر جایگزینش کنم معطل نمی کردم!
روزی که این خبر رو فهمیدیم شوک بزرگی بهمون وارد شد. اولین باری بود که مادرم اون طوری سر پدرم داد می زد. پدرم ولی آروم سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمی زد.
مادرم نه گذاشت نه برداشت ، رک و راست گفت: زندگیتو سیاه میکنم. تلافی میکنم. نمی ذارم یه روز خوش ببینی. 
پدرم باز سکوت کرد و سکوت. وقتی جیغ و دادهای مادرم تموم شد بابام خیلی آروم عذرخواهی کرد و به شرافتش قسم خورد دیگه اون زن رو نمیبینه. همون جا جلوی ما تلفن کرد به اون زن و بهش گفت رابطه شون تمومه . بهش گفت زن و بچه ش رو ، زندگیش رو، آرامشش رو نمیفروشه به دو روز خوش گذرونی ! 
و خدا شاهده پدرم سر حرفش وایستاد.
ولی جرقه های خشم و انتقام توی چشم مادرم خوب مشخص بود.
خدا خودش می دونه که مادرم خوب انتقام گرفت!

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:,

] [ 3:56 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 قسمت سوم: تفاوت

خیس عرق برگشت و روی صندلی نشست. مجله ای از روی میز برداشتشروع کرد به باد زدن خودش. نمی فهمیدم چرا همه ی حرکاتش برای من عجیب است!
بی صبرانه منتظر بودم ادامه ی حرفهایش را بشنوم.ولی انگار تمنا نمی خواست ادامه دهد.بی قرار شده بودم.
بی هوا بلند شد و دستم را گرفت .چند لحظه بعد روبروی هم نشسته بودیم . یک دنیا تفاوت بین ما بود. حس می کردم یک پارچه حرارت و شور و هیجان است. حتی ناراحتی اش هم مثل من نبود.مثل هیچکس نبود!
از کیفش یک پاکت سیگار بیرون آورد و به سمتم گرفت:
-نمی دونم می کشی یا نه.من از شیش ماه پیش شروع کردم.البته فقط وقتی خیلی ناراحتم می کشم.
یک نخ سیگار برداشتم :
- می کشم ولی مثل تو.فقط مواقعی که خیلی ناراحتم
-پس الان چرا میخوای بکشی؟مگه خیلی ناراحتی؟
-آره
-چرا؟
نمی دانستم چه بگویم! نمی توانستم بگویم برای او ناراحتم. 
خودش متوجه حال من شد .حرفش را ادامه داد:
-چقدر تو با من فرق داری شیدا. و چقدر شبیهمی. چقدر آروم و کم تحرکی. برعکس من. من یه زبونم واسه درددل. تو یه گوشی واسه شنفتن. دوس داری بشنوی؟ اولین کسی هستی که میخوام برات همه چی رو بگم. همه چی رو! 

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:,

] [ 3:54 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 قسمت دوم: خاطره ی تلخ!

-اسم من شیداست.
-شخصیتت جالبه شیدا. درضمن اگه سوالی داری بپرس چرا قایم میکنی؟ از اینکه به زخمهای صورتم هم نگاه کنی ناراحت نمی شم. دیگه عادت کردم
- وای تمنا جان ببخشید فک کنم خیلی رفتارم ضایع بوده که...
- نه اتفاقا اصلا این طوری نیست.فقط من راحت فکر آدما رو می خونم . میخوای بدونی این زخمها جای چیه! خب توی تصادف این طوری شدم. شیش ماه پیش. همون تصادفی که بابا مامانم توش مردن. البته قراره سه ماه دیگه جراحی پلاستیک کنم دوباره خوشگل شم دلبری کنم.
و بعد شروع کرد به خندیدن!!!
زبانم مانند چوب خشک شده بود. اصلا نمی فهمیدم باید چه فکری کنم. 
اینکه یک دختر بچه با خنده و شوخی از تصادفی می گفت که پدر و مادرش را در آن از دست داده بود برایم قابل هضم نبود. تصادفی که تازه شش ماه از آن می گذشت! تصادفی که زندگی اش را نابود کرده بود.

- تمنا باید برقصه. تمنا باید برقصه....
تمام جمع یک صدا می خواندند: تمنا باید برقصه!!!!!!!!
خدایا . اینها نمی دانستند این دختر عزادار است؟
- من با این آهنگای چرت نمی رقصم که. عربی بذارید . من فقط عربی می رقصم!
تمنا این را گفت و بلند شد. لبخندی به من زد و گفت: زود برمیگردم با هم صحبت کنیم.
و سپس به قیافه ی مات من خندید.
آهنگ عربی شروع شده بود...

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:,

] [ 3:53 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 قسمت اول: تمنا !



اولین باری که دیدمش در یک مهمانی دوستانه ی کوچک بود که تقریبا نیمی از مهمانها برای من غریبه بودند. او هم غریبه بود. 
به نظر کوچک ترین فرد گروه بود. بعدها فهمیدم که تازه دبیرستان را تمام کرده...
اولین تصویری که با دیدن او به نظرم آمد یک عروسک باربی شکننده بود.
تا به آن روز دختری به زیبایی و دلچسبی او ندیده بودم. پوست سفید ابریشمی او، موهای بلوند و خوش حالتش ، شیطنتهای کودکانه اش ، همه و همه در نظرم بسیار شیرین بود.
ظاهر و لباس هایش به خوبی تمول و ثروت را نشان می داد. ولی رفتار ساده و بی ریایش....
اما نکته ای که برایم سوال برانگیز بود جای زخمهای بد منظری روی گونه ها و پیشانی اش بود. و همچنین غمی پنهان در نگتهش که گاه گاه به نم اشک تبدیل شده و سپس با خنده ای به عقب رانده می شد!
جرئت نداشتم بی مقدمه به او نزدیک شوم. مخصوصا که این دیدار اول ما بود. دلم نمی خواست به من به چشم یک فرد فوضول و بی ادب نگاه کند. 
در تمام مدت چشمم به او و حرکاتش بود. می گفت، می خندید ، می زد ، می رقصید ، آواز می خواند .... 
کم کم عده ای از مهمانهای غریبه رفتند و جمع گرم و دوستانه شد. بی اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام به سوی او رفتم و بر صندلی خالی کنارش نشستم.
-تمنا. اسم من تمناست . اسم شما چیه؟ حس میکنم ارتباط قوی با من برقرار کردید! آخه می دونید؟ من تله پاتی کار می کنم و حس میکنم شما از اول مهمونی ذهنتون پیش منه.

خشکم زد! تمنا....

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:,

] [ 3:42 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 داستان دوم:(نویسنده جوان!)

روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:
«شما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که:
«متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »
وبرنارد شاو گفت:
«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم! »قهقههقهقهه


 

یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.
یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه
اینجا منتظر باش تا من برگردم.
راننده میگه
نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.
چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده.
راننده میگه:
گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!قهقههقهقههقهقهه


ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:,

] [ 3:35 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

 دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».

آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند...»

دوستان عزیز نظر یادتون نره!!نیشخند

 

 

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


[ شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:داستان كوتاه,

] [ 3:31 PM ] [ Maedeh ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه