پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
:.:.pranc.:.:.کاش واژه حقیقت آنقدر با زبان ما صمیمی بود ، که برای بیان کردن
| ||||
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
--
گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....
مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند
بچه ها اين داستان رو از خودم ميگم شما ادامه بديد روزى بچه اى داشت تو جوى ابِ سر كوچه با دوستاش بازى مى كرد كه ... حالا شما ادامه اين داستان رو تو نظرات بنويسيد به بهترين شايد يه چيزى بدم لازم نيست خيلى طولاني باشه [ سه شنبه 4 / 1 / 1392برچسب:داستان,شما ادامه بديد, ] [ 11:42 AM ] [ Maedeh ][ |
||||
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |