- چت شد یهو؟
- چی شدی آخه؟ چرا هیچی نمیگی؟...
در بین توده سیاه احاطه گرم، با همان تاری دیدم، من دیدم بی صدا شدن میم خوش نوای مالکیت را از آخر اسمم...
این بار وقتی شاید برای چند هزارمین بار چشم غره های پدرش و مادرش و نگاه های نگران مادرم و پدرم این مالکیت را از او گرفتند با گوش و چشم دل دیدم و شنیدم حرف آن دو گوی عسلیه مبهوم سالیانم را...
چه رنجی کشیده بود او، برای تحمل این دلشکستگی های مکرر...
فقط همین یکبار حس کردم این ممنوعیت ساطع شده در فضا را... و... شکستم...به معنای واقعی شکستن... نه فقط دلم که حباب سادگیم شکست
احساسم شکست
غرورم شکست
و وجودم شکست...وحشیانه شکست
سر بلند کردم یک دنیا حرف در نگاهم ریختم تا بگویم : "فهمیدمت...بزرگ شدم و فهمیدم راز غمین نگاهت را"
ولی فاصله ی هر چند کوتاه اما عقب رفته اش..چشمان سرخ از من فراریش..و آن دست ظریف حلقه شده بر بازویش آواری شد بر سرم تا به یاد آورم دلیل این ضعف نابهنگام و این بصیرت ناگهان را...
این سرانجام سادگی و کودکانه های من بود در سالهای دلدادگی او...
تمام شد ...نباید می فهمید ...نه بزرگ شدنم را و نه خواندن رازش را ...
برای راندن نفسم و روحم از من کودک به زندگی جدیدش لبخند شایدم تلخند سختی بر لبانم نشاندم ... جان دادم و گفتم : " من خوبم... داداش"
بعد این واژه ی نا ملموس صاعقه ی تعجب و بعد تاریکی یاس نگاهش را فقط من دیدم...
دیدم و بریدم از شهر و دیار و یار
جسد بی روحم را به خوابگاه و توده های کتاب سپردم تا دور باشم از بودنم برای بودنش
[ شنبه 17 / 10 / 1398برچسب:داستان،فهميديمت,
] [ 11:4 AM ] [ Maedeh ][